
1- زشتي ها را ميبينم و زيبايي ها را ميبينم، و اگرچه هنوز زشتي ها از دستم در ميروند و زير آيينه بزرگ نما رنگ خودشان را بهتر نشان ميدهند، اما بايد بگويم براي لحظه هايي يک تلنگر کوچک زيبايي ها را جلو چشمانم ميرقصاند.
يک تلنگر مثل براي يک لحظه شنيدن يک آهنگ آروم، يا حتي بيربط تر يک فنجان نسکافه داغ، يا باز هم بيربط تر آتش زدن يک چوب کبريت!
چه فرقي ميکند مهم اين ست که ميبينم با يک تلنگر.
مثلا ديروز داد زدم که اصلا غلط کرده هر کي گفته زشتي ها را نبينم. اين همه زشتي را اصلا چطوري نبينم. اصلا چه فرقي ميکند که من ببينم و نبينم؟ ماهيت حقيقت تغييري ميکند؟
و امروز با تلنگرهايي خيلي بيربط تر از آنها که گفتم دريافتم که حقيقت چيزي ست که من ميبينم و نه هيچ چيز ديگر.
و براي چند لحظه لذت بردم از آنچه در اين اوضاع بسيار نامساعد ديدم. اصلا بدرک که زشتي ها بسيارند و زيبايي ها کم، مهم همين چند لحظه لذتي بود که من بردم، آن هم در لحظه هايي زشت، خيلي زشت!
دقيقش را يادم نيست، اما حسين پناهي يک همچين حرفي ميزند که زندگي خيلي زشت است، اما لحظه هاي شيريني دارد که مي ارزد آدم بخاطرش همه زندگي را تحمل کند.
2- ماه شب مهتاب کاري را پيشنهاد کرده و من کار موقت را رها کرده ام، فکر انجام مسئوليتي سنگين آن هم وقتي که خودش کنارم نيست کمي ميترساندم، اما فکر ميکنم قبول کنم.
3- دو سال پيش در چنين روزي بلاگ DownTownFog متولد شد و پارسال وقتي ميخواستم تولدش را اعلام کنم يک بلاي آسماني نازل شد که امروز يک ساله ميشود، و در اين بين من آمدم اينجا که اين همه همراهي بي انتهاي ماه شب مهتاب را خودم تنهايي حضور به هم برسانم و جشن بگيرم.
4- فهميدم! پارسال با همه اتفاقاتش داشت تکرار ميشد، و يک قضا و بلا دور و بر اين 5 اسفند ميچرخيد که بر چيز ديگري اصابت کرد، جان سالم به در برديم خدا را شکر، بگوييد خرافاتي شده ام، اشکالش چيست؟!
5- هميشه از صميمي شدن با آدم ها ميترسيدم، چون معتقد بودم تا صميمي نشوي مجبور نميشوي از کسي جدا بشوي و تازه جدا هم بشوي چه باک که دل کندن نميخواهد!
اما امشب بعد از اينکه هفت ماه و چند روز از صميميتم و نزديک به 11 ماه از آشناييم با ماه شب مهتاب ميگذرد، دارم فکر ميکنم که هيچوقت از اين صميميت و آشنايي پشيمان نخواهم شد.
همراهي بي مضايقه ات را جشن ميگيرم بهترين بهترين من!
*بين ما فاصله اي نيست بجز فراموشي... تو را به ياد خواهم آورد... تو را به ياد خواهم داشت... تو را هر شب در روياهايم تکرار خواهم کرد... و هر روز صبح که بر مي خيزم... گوشه ي لبم لبخندست... بين من و تو رازهاي نگفته ايست... که هرگز به کلام نخواهم آلود...
۱ نظر:
من هم بدي ها رو ... كاستي ها رو بيشتر مي بينم ... شايد بخاطر اينه كه همه چي رو پرفكت مي خوام
لي لي
ارسال یک نظر