۲۶ آبان ۱۳۸۷

در ستایش وردپرس


در پی بی مهری ای دی اس الی ملقب به “ندا رایانه” نسبت به منیجمنت و کامنتینگ بلاگر، علیرغم عدم علاقه بی دلیل به ورد پرس، من نیز به وردپرس سوییچ نمودم تا هروقت دلم میخواهد به راحتی بلاگم را بنویسم.
امید که رستگار شویم!
پ.ن: الان که ریخت این بلاگ رو درست کردم داره از وردپرس خوشم میاد!

۱۶ آبان ۱۳۸۷

باران و من و خدا

گیرتر از آنم این روزها که اینجا بنویسم
این روزها که خوب بود خیلی خوب و از همه مهمتر یک روز بارانی که روز دانش آموز! بود و زیر هزار قطره باران با هزار دود از سیگاری تلخ هزار بار این آهنگ را شنیدم و هزار سال عمر کردم و هزار هپروت را دیدم توی بیداری



"ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای من جان و دل مرا می‌بری
ای ساربان کجا می‌روی لیلای من چرا می‌بری
در بستن، پیمان ما تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، بر پا بود این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا می‌روی لیلای من چرا می‌بری
تمامی دینم، به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون زعشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمی‌خوانی
ازاین غم چه حالم نمی‌دانی
پس از تو نمونم برای خدا تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه‌های وجودش زخشم طبیعت شکسته
ای ساربان، ای کاروان لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای منجان و دل مرا می‌بری
ای ساربان کجا می‌روی لیلای من چرا می‌بری..."

۷ آبان ۱۳۸۷

ای خاطره ات پونز


1- در حالی دارم چرت و پرت مینویسم که یک عالمه استرس و گرفتاری توی کله ام است و اصلن این بیخیال نشستن و نوشتن را نمیطلبد!
2- لعنت خداوند بر آن ای دی اس ال که منیجمنت بلاگر را باز نتواند کردن و همچنین کامنتینگش را و خداوند آنها را دوست نمیدارد.
3- دارم چند روزی یک عدد سفر درون شهری مینمایم به علت پاره ای مذاکرات.
4- بخدا من الان باید در خوابی بس عمیق بسر ببرم، چرا که دیری ست قرار بر این است که من از فردا شب بخوابم و روز بیدار باشم، لکن آن فردا هنوز نرسیده است، و مساله اینجاست که پس فردا باید جواب دکتر فرنام را هم بدهم و مرضیه نیز فرموده که این روزها که میای اینجا من صبح ها با یک پارچ آب بیدارت خواهم کرد.
5- بخدا گیرم، گرفتارم، یک عالمه کار دارم، خدای را بسی شکر که من چند روزی بالاجبار از شر اینترنت خلاص خواهم گشت و اینترنت نیز از شر من!
6-اگر اون سی دی که یک عالم از شعرهام و یک سری از عکسهام و غیره و ذلک روش بود، پیدا نشود، جیغ هایی بس بنفش و چه بسا بنفش تر سر خواهم داد! خدااااااااااااااااااااااااا !!!
7- امروز این را گوش میدادم و بسی نیکو بود، بیخیال آنچه هر کی درباره صاحبش (محسن نامجو) میگوید؛ ما باید خیلی پررو باشیم که فکر کنیم ازش طلبکاریم، حال آنکه به علت یک سری حقوق پایمال شده از جمله: کپی رایت! و کلی چیزهای دیگر، این اوست که باید از ما طلبکار باشد. مرد باید باشد کسی که از این حاشیه های مسخره به نفع خود سود نمیجوید که هست. (حداقل الان راحت شدم که یک خورده دینم را بهش ادا کردم).
این هم شعرش:
“کلي گويي آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن است
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن ياغي ستاره مي چيند
فاق کوتاه آفت لگن است
آفت جنگ نو گلنگدن است
آفت مزرعه سه تن ملخ است
آفت عشق وصل يا بوسه
مرده ي يک شبه چو نمره ي بيست
ثلث اول که هيچش ارزش نيست
مرده ي قرن را چنين بنگر
همچو تجديد ناب شهريور
خنده سر داده رند و بازيگوش
بگذار اين رفوزگي هم روش
ذهن شاگرد خنگ فاجعه است
خنگ شاگرد در مراجعه است
عشق هميشه در مراجعه است
بعد صد ها هزار سال از خاک
چه مهم است پاک يا ناپاک
چه مهم است سبک اسپيس راک
چه مهم است پول يا بي پول
چه مهم است ماله يا شاغول
آفت ذهن همنشين بد است
خواه بنشسته روي مبل سياه
خواه در قاب تلويزيون پيدا
خواه استاده به آسمان چون ماه
حرف صد تا يه غاز تا ابد است
عشق اول فقط يه خاطره است
عشق بعدي هماره فاجعه است
عشق هميشه در مراجعه است
عشق هميشه در مراجعه است
آفت حافظه باکتري دقيق
مثل آب دهان مرده رقيق
خاطره خود کلانتر جان است
بر سرت بشکند هوار شود
مثل زندان ژان والژان است
حافظه نفس را بدراند
صد گيگا بايت را بپراند
نان روز از براي سکس شب است
نان شب هم براي عاشق مست
عشق هميشه در مراجعه است
عشق هميشه در مراجعه است
بعد از اين صد کتاب شعر هم روش
حرف اسکندر و تزار هم توش
همه آيند و باز باز روند
زنده بودن که خود منازعه است
عشق هميشه در مراجعه است”

۲۲ مهر ۱۳۸۷

باور نمیکنم هنوز...



گاهي چنان بدم که مبادا ببينيم * حتي اگر به ديده رويا ببينيم



اگر اشتباه نکنم این جمله از خانم ویرجینیا وولف است که میگوید: "ناامیدترین افراد نویسندگان هستند، و ناامیدتر از آنها نویسندگانی هستند که نمی نویسند."


خب فکر میکنم کل حرفها را گفتم، یعنی توی این روزها که نبودم و اینجا چیزی ننوشتم... اوضاعم چنان قاراشمیش بود که علیرغم دسترسی شدید و بی حد و حصر به اینترنت، اینجا را به کلامی نیالودم! مثل اینکه زیادی ادبی شد جمله!


چه دردسر دهم، حرفهایم زیادند، یعنی روی دلم قلنبه شده اند، اما مگر هر حرفی را میشود نوشت؟! آن هم اینجا، اینجا که ماشالاه هزار ماشالاه برای من مثل دفتر خاطرات بی قفل و کلید میمونه. ( با قفل و کلیدش یعنی از اینها که وقتی بچه بودیم، با یه کلید کوچولو قفل میشد تا خاطرات رکیک و شنیعمان را کسی دید نزد.)


خیلی داغون بودم ، غیر ممکن هم بعضی وقتها ممکن میشود!


این برادر جان هم گاهی برای خودش جملات قصاری دارد که مثلن: "وقتی شک کردی، دیگه شک نکن!" یا "وقتی دیدی همه چیز خوب است، یعنی همه چیز خوب نیست!" راست میگوید والا.آنقدر دهانم از تعجب وا مانده بود که دیگر بسته نشد تا...


تا هیچی، بسته نشد دیگر، فقط یک چیز را فهمیدم و آن هم این است که این مدت اخیر که تشریفم را برده بودم شهر گل و بلبل بیخود نبود حالم قاطی پاتی شده بود و هی بیخود و بی جهت دنبال دلیل میگشتم تا حالم بد باشد و گریه زاری راه بندازم و فکرهای بد بد بکنم و به زمین و آسمان شک بکنم! یک جایی یک اتفاقی در حال افتادن بوده و آن روز که میخواستم برم عکاسی و عکس بگیرم بیخود قفل نکرده بود مغزم، و آنچنان بیخود و بی جهت هم عصرش تلفن را روی یک نفر قطع نکرده بودم، و همچنین شبش بیخودی از کوره در نرفته و دستام هم بیخودی نمیلرزید!الحق که حس ششم خفنی دارم من! خودم هم نمیفهمم از کجا چیزها را میفهمم، بهتر است بگویم حس میکنم...


از آن نیمه شب کذایی تا کنون هم هزار جور فکرم پیچیده و تا ته ماجرا رفته و برگشته و هزار و یک تصمیم هم گرفته ام و نگرفته ام و بعد دوباره هزار جور دیگر زیر تصمیم خودم به ناگاه (یعنی ناخودآگاه) زده ام و باز هم پشیمان و الی آخر.جلل الخالق! بخدا هنوز یک لحظه فکرش مغزم را آفتایم (off time) نگذاشته...


چی دارم بگویم جز همان دعای آرامش که زمانی باهاش فاز میگرفتم که: "خداوندا آرامشی عطا فرما تا ..."


فقط یک چیز راستش را بگویم به غیر از همه باورهایی که یکباره توی یک جایی از دلم خرد شد و ایمانی که تکه تکه شد، دلم شکست!نمیدانم درست میشود این دل شکسته که دیگر به هیچ چیز اعتماد نمیکند یا نه، نمیدانم یعنی میتواند....؟!!!

آخ ... که چه زود قلک عيديامون * وقتي شکست باهاش شکست دلامون...

۷ مهر ۱۳۸۷

ماه مهر

یکی از شعرهایم، -مال زمانی که بچه مدرسه ای بودم- این شکلی شروع میشد:
"باز پاییز است باز این دل از غمی دیرینه لبریز است"
هفت روز از اول مهر کذایی میگذرد، همان اول مهری که همیشه شوقی با بغض می آمد، بیخ گلویم را میگرفت و تکلیفم را معلوم نمیکرد که خوشحال باشم یا غمگین!
اول مهر هنوز مثل همین ماه رمضان کلی خاطرات توی خودش دارد برایم، تا می آید و بویش را حس میکنم، یک عالمه روز پیش چشمم رژه میروند و می آیند. همه چیز از وقتی شروع میشود که یک روزی با بابا رفتم یک فروشگاه بزرگ و تویش بوی کیفهای مدرسه ای نو می آمد، قشنگترینش رو بابا برام خرید و چند روز بعد زندگیم شکل دیگری به خودش گرفت. بعد هم همیشه نمره های بیست بود که مامان برایم برچسب ماه و ستاره میخرید و خواهر کنار بیستهای قشنگم یک ستاره میچسباند و بعد از پنج تا بیست ماهی کنار ستاره ها، و دفتر دیکته ام آسمان قشنگ میشد، همان آسمانی که امین و اکرم بهش نگاه میکردند و میگفتند: به به، چه آسمان قشنگی! از همان اول فهمیده بودم که متن این درس "ه" های تنها و چسبان با بقیه فرق دارد، یک جوری شاعرانه بود که دلم میخواست هی ازبَر بلند بلند بخوانمش. شبکه شیراز الان داشت "مدرسه موشها" را نشان میداد! یاد چه چیزها که نکردم.
اینها همه اش قشنگ بود، و چکمه های روزهای بارانیم و اصلن همین ماه رمضانها؛ و جایی دورتر از همه اینها، مهرهای اهواز رفتن و دانشجوی زبان انگلیسی شدنم و خیابان شلوغ و کثیف کتاب فروشی رشد توی نادری اهواز، خافظه ام هم دارد کمرنگ میشود، اسمش اگر اشتباه نکنم، خیابان موسوی بود.
تا اینجا هنوز همه اش قشنگ بود تا همان روزی که سر لج و لج بازی آن استاد... مجبور شدم اضافه بر سازمان باز هم بروم به خاک دامنگیر خوزستان، آن روز هم قشنگ بود، اصلن شاید از همه اش قشنگتر بود، از همه اش! با همه خاطراتی که برای خودم ساختم...
ماه، ماهِ مهر است و مثل دو سال قبلتر، هفته اول مهر است و ماه رمضان و دوباره شیراز.... این سه تا چیز که با هم باشند من را میترسانند، مهر و رمضان و شیراز؛ اینها یعنی سال 85، اینها یعنی من میترسم، اینها یعنی یک روزی مثل همین روزها، یکجایی، من مُردم! اینها یعنی قرصهای کثافت ترا... و بیمارستان و ترس و تنهایی و کاغذهای وص... یعنی اینکه اصلن نمیتوانم بگویم چی؛ یعنی با ماژیک روی در اتاقم نوشتن که:
" sometimes I remember all the PAINs I have seen"
اینها یعنی روزی یک پاکت سیگار گیراندن، یعنی... هیچی اصلن، فراموش میکنم هرچند که همیشه یادم خواهد بود، اینها معنی ندارد، اینها فقط برای من یعنی چی دارد...
اگر وسط نوشتنم چیزی روی اعصابم نرفته بود، میخواستم یکی از آن همه مهر عمرم را فاکتور بگیرم.
مهر باید قشنگ باشد، مهر باید پُر از برگهای پاییزی ریخته روی زمین پارک آزادی باشد در بعدازظهرهای پیش دانشگاهی و دم گرفتن ما که:
"صدای خش خش برگای خزونی توی گوشم ناله میکرد آسمون بغضشو تو پرده ابرای سیاهش پاره میکرد رعد و برق نگاه شهرو با صداش غمزده میکرد زمین از این همه سنگینی بار به روی شونش گله میکرد همچنان پای پیاده فارغ از صدای خشم آسمونی بی خیال از ناله ها و گله های برگای زرد خزونی جاده های بی کسی رو گُم میکردم آروم آروم تن غربت رو میشستم زیر قطره های بارون ...
من به یاد عطر بارونزده گلای پــــــونه میکشیدم پای خستمو تو جاده به هوای بوی "خــــــونه" وقتی که صدای "خونه" منو تا آخر جاده میکشونه این سرابه توی جاده که چشامو میپوشونه..."
تمام.

۶ مهر ۱۳۸۷

تنها بودن

این ترانه برای هیچکس نیست
یعنی اینکه برای تنهایی خودم است

"من با زخم زبونات رفیقم
مرهم بزار با حرفات رو زخم عمیقم
با توام که داری به گریم میخندی
کاش میشد بیای و به من دل ببندی
تنها بودن یه کابوس شومه
عزیزم کار دل نباشی تمومه... عزیزم"

جو خانه آرام شده است
یعنی اینکه من خفه خون گرفته ام
ذلم خیلی گرفته،
یعنی اینکه دلم شکسته است
تنهام، یعنی اینکه خیلی تنهام