۷ مهر ۱۳۸۷

ماه مهر

یکی از شعرهایم، -مال زمانی که بچه مدرسه ای بودم- این شکلی شروع میشد:
"باز پاییز است باز این دل از غمی دیرینه لبریز است"
هفت روز از اول مهر کذایی میگذرد، همان اول مهری که همیشه شوقی با بغض می آمد، بیخ گلویم را میگرفت و تکلیفم را معلوم نمیکرد که خوشحال باشم یا غمگین!
اول مهر هنوز مثل همین ماه رمضان کلی خاطرات توی خودش دارد برایم، تا می آید و بویش را حس میکنم، یک عالمه روز پیش چشمم رژه میروند و می آیند. همه چیز از وقتی شروع میشود که یک روزی با بابا رفتم یک فروشگاه بزرگ و تویش بوی کیفهای مدرسه ای نو می آمد، قشنگترینش رو بابا برام خرید و چند روز بعد زندگیم شکل دیگری به خودش گرفت. بعد هم همیشه نمره های بیست بود که مامان برایم برچسب ماه و ستاره میخرید و خواهر کنار بیستهای قشنگم یک ستاره میچسباند و بعد از پنج تا بیست ماهی کنار ستاره ها، و دفتر دیکته ام آسمان قشنگ میشد، همان آسمانی که امین و اکرم بهش نگاه میکردند و میگفتند: به به، چه آسمان قشنگی! از همان اول فهمیده بودم که متن این درس "ه" های تنها و چسبان با بقیه فرق دارد، یک جوری شاعرانه بود که دلم میخواست هی ازبَر بلند بلند بخوانمش. شبکه شیراز الان داشت "مدرسه موشها" را نشان میداد! یاد چه چیزها که نکردم.
اینها همه اش قشنگ بود، و چکمه های روزهای بارانیم و اصلن همین ماه رمضانها؛ و جایی دورتر از همه اینها، مهرهای اهواز رفتن و دانشجوی زبان انگلیسی شدنم و خیابان شلوغ و کثیف کتاب فروشی رشد توی نادری اهواز، خافظه ام هم دارد کمرنگ میشود، اسمش اگر اشتباه نکنم، خیابان موسوی بود.
تا اینجا هنوز همه اش قشنگ بود تا همان روزی که سر لج و لج بازی آن استاد... مجبور شدم اضافه بر سازمان باز هم بروم به خاک دامنگیر خوزستان، آن روز هم قشنگ بود، اصلن شاید از همه اش قشنگتر بود، از همه اش! با همه خاطراتی که برای خودم ساختم...
ماه، ماهِ مهر است و مثل دو سال قبلتر، هفته اول مهر است و ماه رمضان و دوباره شیراز.... این سه تا چیز که با هم باشند من را میترسانند، مهر و رمضان و شیراز؛ اینها یعنی سال 85، اینها یعنی من میترسم، اینها یعنی یک روزی مثل همین روزها، یکجایی، من مُردم! اینها یعنی قرصهای کثافت ترا... و بیمارستان و ترس و تنهایی و کاغذهای وص... یعنی اینکه اصلن نمیتوانم بگویم چی؛ یعنی با ماژیک روی در اتاقم نوشتن که:
" sometimes I remember all the PAINs I have seen"
اینها یعنی روزی یک پاکت سیگار گیراندن، یعنی... هیچی اصلن، فراموش میکنم هرچند که همیشه یادم خواهد بود، اینها معنی ندارد، اینها فقط برای من یعنی چی دارد...
اگر وسط نوشتنم چیزی روی اعصابم نرفته بود، میخواستم یکی از آن همه مهر عمرم را فاکتور بگیرم.
مهر باید قشنگ باشد، مهر باید پُر از برگهای پاییزی ریخته روی زمین پارک آزادی باشد در بعدازظهرهای پیش دانشگاهی و دم گرفتن ما که:
"صدای خش خش برگای خزونی توی گوشم ناله میکرد آسمون بغضشو تو پرده ابرای سیاهش پاره میکرد رعد و برق نگاه شهرو با صداش غمزده میکرد زمین از این همه سنگینی بار به روی شونش گله میکرد همچنان پای پیاده فارغ از صدای خشم آسمونی بی خیال از ناله ها و گله های برگای زرد خزونی جاده های بی کسی رو گُم میکردم آروم آروم تن غربت رو میشستم زیر قطره های بارون ...
من به یاد عطر بارونزده گلای پــــــونه میکشیدم پای خستمو تو جاده به هوای بوی "خــــــونه" وقتی که صدای "خونه" منو تا آخر جاده میکشونه این سرابه توی جاده که چشامو میپوشونه..."
تمام.

هیچ نظری موجود نیست: