۲۲ مهر ۱۳۸۷

باور نمیکنم هنوز...



گاهي چنان بدم که مبادا ببينيم * حتي اگر به ديده رويا ببينيم



اگر اشتباه نکنم این جمله از خانم ویرجینیا وولف است که میگوید: "ناامیدترین افراد نویسندگان هستند، و ناامیدتر از آنها نویسندگانی هستند که نمی نویسند."


خب فکر میکنم کل حرفها را گفتم، یعنی توی این روزها که نبودم و اینجا چیزی ننوشتم... اوضاعم چنان قاراشمیش بود که علیرغم دسترسی شدید و بی حد و حصر به اینترنت، اینجا را به کلامی نیالودم! مثل اینکه زیادی ادبی شد جمله!


چه دردسر دهم، حرفهایم زیادند، یعنی روی دلم قلنبه شده اند، اما مگر هر حرفی را میشود نوشت؟! آن هم اینجا، اینجا که ماشالاه هزار ماشالاه برای من مثل دفتر خاطرات بی قفل و کلید میمونه. ( با قفل و کلیدش یعنی از اینها که وقتی بچه بودیم، با یه کلید کوچولو قفل میشد تا خاطرات رکیک و شنیعمان را کسی دید نزد.)


خیلی داغون بودم ، غیر ممکن هم بعضی وقتها ممکن میشود!


این برادر جان هم گاهی برای خودش جملات قصاری دارد که مثلن: "وقتی شک کردی، دیگه شک نکن!" یا "وقتی دیدی همه چیز خوب است، یعنی همه چیز خوب نیست!" راست میگوید والا.آنقدر دهانم از تعجب وا مانده بود که دیگر بسته نشد تا...


تا هیچی، بسته نشد دیگر، فقط یک چیز را فهمیدم و آن هم این است که این مدت اخیر که تشریفم را برده بودم شهر گل و بلبل بیخود نبود حالم قاطی پاتی شده بود و هی بیخود و بی جهت دنبال دلیل میگشتم تا حالم بد باشد و گریه زاری راه بندازم و فکرهای بد بد بکنم و به زمین و آسمان شک بکنم! یک جایی یک اتفاقی در حال افتادن بوده و آن روز که میخواستم برم عکاسی و عکس بگیرم بیخود قفل نکرده بود مغزم، و آنچنان بیخود و بی جهت هم عصرش تلفن را روی یک نفر قطع نکرده بودم، و همچنین شبش بیخودی از کوره در نرفته و دستام هم بیخودی نمیلرزید!الحق که حس ششم خفنی دارم من! خودم هم نمیفهمم از کجا چیزها را میفهمم، بهتر است بگویم حس میکنم...


از آن نیمه شب کذایی تا کنون هم هزار جور فکرم پیچیده و تا ته ماجرا رفته و برگشته و هزار و یک تصمیم هم گرفته ام و نگرفته ام و بعد دوباره هزار جور دیگر زیر تصمیم خودم به ناگاه (یعنی ناخودآگاه) زده ام و باز هم پشیمان و الی آخر.جلل الخالق! بخدا هنوز یک لحظه فکرش مغزم را آفتایم (off time) نگذاشته...


چی دارم بگویم جز همان دعای آرامش که زمانی باهاش فاز میگرفتم که: "خداوندا آرامشی عطا فرما تا ..."


فقط یک چیز راستش را بگویم به غیر از همه باورهایی که یکباره توی یک جایی از دلم خرد شد و ایمانی که تکه تکه شد، دلم شکست!نمیدانم درست میشود این دل شکسته که دیگر به هیچ چیز اعتماد نمیکند یا نه، نمیدانم یعنی میتواند....؟!!!

آخ ... که چه زود قلک عيديامون * وقتي شکست باهاش شکست دلامون...

هیچ نظری موجود نیست: