۱۶ آبان ۱۳۸۷

باران و من و خدا

گیرتر از آنم این روزها که اینجا بنویسم
این روزها که خوب بود خیلی خوب و از همه مهمتر یک روز بارانی که روز دانش آموز! بود و زیر هزار قطره باران با هزار دود از سیگاری تلخ هزار بار این آهنگ را شنیدم و هزار سال عمر کردم و هزار هپروت را دیدم توی بیداری



"ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای من جان و دل مرا می‌بری
ای ساربان کجا می‌روی لیلای من چرا می‌بری
در بستن، پیمان ما تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، بر پا بود این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا می‌روی لیلای من چرا می‌بری
تمامی دینم، به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون زعشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمی‌خوانی
ازاین غم چه حالم نمی‌دانی
پس از تو نمونم برای خدا تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه‌های وجودش زخشم طبیعت شکسته
ای ساربان، ای کاروان لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای منجان و دل مرا می‌بری
ای ساربان کجا می‌روی لیلای من چرا می‌بری..."

۱ نظر:

نان و شراب گفت...

سلام مهسا بانوي خودم
خوبي ؟ من خيلي وقته كه وقت نكردم سري بهت بزنم . راستش اين روزا خيلي حال و حوصله ندارم . يك كم دلگرفتگي پاييز و يك كم هم ترس از آينده گرفتارم كرده . دلم برات تنگ شده بود دختر .
هر جا هستي خوش باشي الاهي.

لي لي