۲۷ فروردین ۱۳۸۷

وقتی که نا امید میشوم


دوستم است، از اینها که یکی دو سال پیش جو مسلمانی گرفتش و چادری شد.
یک جورایی گاهی بهش ایمان داشتم، زنگ زدم تا مثلا باهاش درددل کنم.
گفت که شدیدا سردرد دارد و گفت از پریشب که صدای انفجار بمب را از خیابان بغلیشان شنیده سرش دارد منفجر میشود و گفت که گریه کرده.
دلداریش دادم و گفتم که بیخیال تا اینکه حرفها کشید به همسر سید شدن!
میخواستم فراموش کند.
گفت: "میدونی همسر سید شدن کلی آداب داره که اگه رعایت نکنی انرژی منفی میگیری و ...؟"
گفتم: "یعنی چی؟"
گفت: "مثلا...........................................................................!"
با خنده گفتم: "داری جدی حرف میزنی؟ نکنه جدی جدی به این چیزها اعتقاد داری؟!!!"
با جدیت گفت: "از خودم که نمیگم، توی رساله نوشته، برو بخون!"
خندیدم.
خندید.
گفتم خداحافظ.

۱ نظر:

نان و شراب گفت...

از اين دوستاييه كه من يه ثانيه هم نمي تونم تحملش كنم .



لي لي