۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

اردیبهشت لعنتی

یک هشتم اردیبهشت دوری بود و یک جمعه خاکستری
تنها بودیم دوباره من و تو
من المپیاد ادبیات داشتم و میخواستم کتاب ادبیات را ورق بزنم
14 ساله بودم و یک چیزی را حس کرده بودم که خوب نبود
گریه داشت
تو بارت را بسته بودی و من میخواستم دعا کنم و بلد نبودم
مفاتیح مادر را برداشتم و گریه کنان به حیاط رفتم تا گریه ام را نشنوی که هیچوقت طاقتش را نداشتی
نمیدانستم چی بخوانم که جلوی رفتنت را بگیرد، کتاب را کف حیاط گذاشتم و خدایم را قسم دادم با گریه،
تو انگار مثل همیشه بودی، اما من نبودم،
تو دلت انگار گرفته بود و من گریه میکردم
تنها بودیم، من و تو، و برای نخستین بار حس کردم با تو هم قدرتی ندارم.
دیگر گریه امانم نداد، آمدم توی اتاقت، کنارت نشسته بودم، با من حرف زدی و دستان مردانه ات را بی خجالت بوسه زدم.
میخواستم کاری کنم که جلوی رفتنت را بگیرم، اما تو بار سفر بسته بودی و فقط چشم به راه مامان و بچه ها داشتی...
دم غروب شد، ازآن غروبهای جمعه های لعنتی،
مامان از خانه مادربزرگ آمد، و مامان چه جوان بود،
حمید، مهدی را از خانه خودش آورد و مهدی چه کودک بود،
امیر از تفریح برگشت و برای خودش مردی شده بود،
فقط مهناز نرسید،
بعد تو خوشحال شدی و بی خداحافظی ما را به دست آسمان سپردی،
و من داشتم کتاب ادبیاتم را پاره میکردم که مامان صدایم کرد:
بیایید بابا را ببوسید،
بغضش را که دیدم فهمیدم که باید بغضم بترکد،
ترکید و بوسیدمت
خداحافظ بابا
لعنت به هرچه هشتم اردیبهشت و هرچه جمعه...............................

اکنون چو پاییز نگاهت غمگینم و تنها و خسته
کی میتوان برگشت افسوس پشت سرم پُلها شکسته