۲۹ تیر ۱۳۸۷

چون میگذرد غمی نیست...

1- دیروز "خسرو شکیبایی" با آن صدای جاویدش برای همیشه سکوت را برگزید و خاموش شد. شاید به دیار جاوید رفت تا برای پری ها "پری خوانی" کند، و من به "فروغ" می اندیشم و به "علی کوچیکه" و حزن صدایش در "آفتاب میشود" و آفتابی که دیگر نه برای فروغ میدرخشد نه برای شکیبایی، و نه حتی برای "پناهی" که میگفت: "به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند" .و خوب میدانم، "تنها صداست که میماند."
2- چند روز پیش بود، توی تاکسی یک آقای پیرمردی من را "دخترم" خطاب کرد، و من فکر کردم که چه لذتی دارد وقتی یک آقای پیرمرد آدم را "دخترم" خطاب کند!
3- این روزها هم میگذرد، تلخ و شیرین.

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر * من ناتوان ز گفتن و خلق از شنیدنش

هیچ نظری موجود نیست: