۱۰ مرداد ۱۳۸۷

یه اتفاق ساده


توی مسیر، توی گرمای خیس شرجی یک ظهر نهم از امرداد، باد با موهای پریشان شده ام عشقبازی میکرد، و رقص پرچمهای رنگی نگاهم را با خود میبرد، و گویی حسین را شنیدم که میخواند:
"ــ کز کردی تو شونه هات و خودتو می بینی ...!
پرده پنجره چشماتو ٬
وردار و ببین دنیا رو , دیدنیه!! ...
چشم ما رفتنیه ! ...
زندگی مهلت پرسیدن به ماها نمی ده ..........................

هیچ نظری موجود نیست: