"من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مُهر بر لب زده، خون میخورم و خاموشم"
این هفته ها که با سکوت تلخیها گذشت،
حالا آمده ام نشسته ام پای کیبورد تا سکوت سمج را فریاد بزنم، باز هم نمیشود. یعنی اگر بتوانم هم نمیشود. ذهنم چنان پراکنده است که قرار نیست گفته هایم درباره هیچ موضوعی باشد، خدای من گاهی سخن گفتن چه سخت میشود! اینطور میشود که آدم یکدفعه هوس میکند سکوت را برگزیند و دپرس شود.
بعضی چیزها را نمیفهمم: مثلا چی شد که اینطوری شد؟!
بعضی چیزها را به سختی میفهمم: مثلا خوابم یا بیدارم؟!
بعضی چیزها را میفهمم: مثلا آدم اگر برای زندگی هیچ باشد خیلی بهتر است تا برای هیچ زنده باشد!
خب همه اینها اسمش باز هم زندگی ست، ولی حالا با این هم کاری ندارم.
یک حس بد از دیروز که دوباره خودم را شناختم جانم را مثل خوره میخورد که نمیتوانم بگویم چیست، فقط شاید بتوانم بگویم که همه چیز از درون خودم است و از دست خودم گله دارم، حالا شکایت پیش کی برم؟
"داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام! همین."
"خوشا به حال لک لکا
که عشقشون قاف نداره
خوشا به حال لک لکا
که مرگشون گاف نداره
خوشا به حال لک لکا
که خوابشون واو نداره
خوشا به حال لک لکا
که لک لکن... که لک لکن!
با بالای سپیدشون
تو آسمون پر می زنن
رها و شاد، بی دغدغه...
هر جا بخوان سر می زنن
اوج می گیرن تو آسمون
تو آسمون بی نشون...
سر به هوا به عشقشون
از عشق، پرپر می زنن..."
"استاد پناهی"
مُهر بر لب زده، خون میخورم و خاموشم"
این هفته ها که با سکوت تلخیها گذشت،
حالا آمده ام نشسته ام پای کیبورد تا سکوت سمج را فریاد بزنم، باز هم نمیشود. یعنی اگر بتوانم هم نمیشود. ذهنم چنان پراکنده است که قرار نیست گفته هایم درباره هیچ موضوعی باشد، خدای من گاهی سخن گفتن چه سخت میشود! اینطور میشود که آدم یکدفعه هوس میکند سکوت را برگزیند و دپرس شود.
بعضی چیزها را نمیفهمم: مثلا چی شد که اینطوری شد؟!
بعضی چیزها را به سختی میفهمم: مثلا خوابم یا بیدارم؟!
بعضی چیزها را میفهمم: مثلا آدم اگر برای زندگی هیچ باشد خیلی بهتر است تا برای هیچ زنده باشد!
خب همه اینها اسمش باز هم زندگی ست، ولی حالا با این هم کاری ندارم.
یک حس بد از دیروز که دوباره خودم را شناختم جانم را مثل خوره میخورد که نمیتوانم بگویم چیست، فقط شاید بتوانم بگویم که همه چیز از درون خودم است و از دست خودم گله دارم، حالا شکایت پیش کی برم؟
"داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام! همین."
"خوشا به حال لک لکا
که عشقشون قاف نداره
خوشا به حال لک لکا
که مرگشون گاف نداره
خوشا به حال لک لکا
که خوابشون واو نداره
خوشا به حال لک لکا
که لک لکن... که لک لکن!
با بالای سپیدشون
تو آسمون پر می زنن
رها و شاد، بی دغدغه...
هر جا بخوان سر می زنن
اوج می گیرن تو آسمون
تو آسمون بی نشون...
سر به هوا به عشقشون
از عشق، پرپر می زنن..."
"استاد پناهی"
۱ نظر:
سلام مهسا بانو
آره حال خوشي نداشتم ... جسمي منظورمه .
الانم حاله خوشي ندارم ... روحي منظورمه .
نمي دونم چه مرگمه ... مي ترسم ، دلم تنگ مي شه ، حالم بده ، گيجم ... و كلي چيزاي ديگه .
تو خوب باشي الاهي
لي لي
ارسال یک نظر