شک نمیتوانم داشته باشم که این ترانه پرنده مهاجر جنتی عطایی را با صدای داریوش عاشقانه دوست دارم، و حالا یک بار دیگر باز هم بار سفر بسته ام و دوباره پرنده مهاجرِ خودم شده ام و برای خودم زمزمه میکنم:
اي پرنده ي مهاجر، اي پر از شهوت رفتن
فاصله قد يه دنياست، بين دنياي تو با من
..........
ای پرنده مهاجر، ای همه شوق پریدن
خستگی یه کوله باره، روی رخوت تن من
مثل یک پلنگ زخمی، پُرِ وحشت نگاهم
میمیرم اما هنوزم، دنبال یه جون پناهم............
الان خودم هم نمیدانم چه حسی دارم! این بار سوم است که شهر گل و بلبل را ترک میکنم و مثل پرنده های مهاجر دنبال این سرنوشت سمج پر میزنم، منتها این بار رفتنم برگشتی ندارد.
عجیب است که نه گریه ام میگیرد نه خنده ام میگیرد، نمیدانم که این روز آخری چه باید بنویسم و "به نمیدانم های خودم ایمان دارم".
دیروز قرار بود بروم، رخت بر بسته بودم اما این دم آخری به چند دلیل رفتنم را یکی دو روز عقب انداختم، شاید هم بدون دلیل!
آمده ام اینجا که با خودم خداحافظی کنم و با زادگاهم که بهار هایش همیشه آدم را مست میکرد، و دیروز آخرین روز آخرین بهارم بود...
خداحافظ شهر عطر بهار نارنج و رُزهای مخملی
خداحافظ برگهای پاییزی کنار خیابانهای پردرخت که دیگر خش خشتان سرشار از لذتی کودکانه ام نخواهد کرد
خداحافظ شرابهای ناب خورده و نخورده ام در بعد از ظهرهای پنهانی
خداحافظ نوجوانی قشنگ و سرخورده ام توی بُهت هیجان و درد که دیگر با درد هم برنمیگردی
خداحافظ همه گریه های تنهاییم برای همیشه
خداحافظ دلتنگیهای مدام و لذتهای گاه و بیگاهم
خداحافظ همه عشقهای پاک بی فرجام
خداحافظ گلهای لای دفتر پاره های شعرها و خاطراتم
خداحافظ بابا که هیچوقت نبودی
خداحافظ مامان که یک روز مابین مرگ و زندگیم مثل همیشه دلت را شکستم
خداحافظ آینه بی زنگار شاهد همه خنده ها و گریه هایم
خداحافظ اتاق همیشه در بسته به روی خودم و کوچه های کودکیم
خداحافظ کامپیوتر خوش قلبم که با بیرحمی جانشین کاغذ پاره ها و کتابهایم شدی
حداحافظ جوانی سرگردانم از شهری به شهری، از غربتی به غربتی
خداحافظ شیرازم، بارم را بسته ام، فردا میروم، یا پس فردا، این بار به تهران، برای همیشه، و نمیدانم این تویی که تنها میمانی یا ...
دوست دارم آخر این خطها بگویم دوستت دارم، نمیدانم به کی یا چی!
دوستت دارم!
اینطوری بهتر است...
دردا من جوانی را به سر کردم *** تنها از دیار خود سفر کردم
پ.ن:
هنوز در سفرم
خیال میکنم در آبهای جهان قایقی ست
و من، مسافر قایق، هزارها سال است
سرود زنده دریانوردی های کهن را
به گوش روزنه های فصول میخوانم
و پیش میرانم.....
اي پرنده ي مهاجر، اي پر از شهوت رفتن
فاصله قد يه دنياست، بين دنياي تو با من
..........
ای پرنده مهاجر، ای همه شوق پریدن
خستگی یه کوله باره، روی رخوت تن من
مثل یک پلنگ زخمی، پُرِ وحشت نگاهم
میمیرم اما هنوزم، دنبال یه جون پناهم............
الان خودم هم نمیدانم چه حسی دارم! این بار سوم است که شهر گل و بلبل را ترک میکنم و مثل پرنده های مهاجر دنبال این سرنوشت سمج پر میزنم، منتها این بار رفتنم برگشتی ندارد.
عجیب است که نه گریه ام میگیرد نه خنده ام میگیرد، نمیدانم که این روز آخری چه باید بنویسم و "به نمیدانم های خودم ایمان دارم".
دیروز قرار بود بروم، رخت بر بسته بودم اما این دم آخری به چند دلیل رفتنم را یکی دو روز عقب انداختم، شاید هم بدون دلیل!
آمده ام اینجا که با خودم خداحافظی کنم و با زادگاهم که بهار هایش همیشه آدم را مست میکرد، و دیروز آخرین روز آخرین بهارم بود...
خداحافظ شهر عطر بهار نارنج و رُزهای مخملی
خداحافظ برگهای پاییزی کنار خیابانهای پردرخت که دیگر خش خشتان سرشار از لذتی کودکانه ام نخواهد کرد
خداحافظ شرابهای ناب خورده و نخورده ام در بعد از ظهرهای پنهانی
خداحافظ نوجوانی قشنگ و سرخورده ام توی بُهت هیجان و درد که دیگر با درد هم برنمیگردی
خداحافظ همه گریه های تنهاییم برای همیشه
خداحافظ دلتنگیهای مدام و لذتهای گاه و بیگاهم
خداحافظ همه عشقهای پاک بی فرجام
خداحافظ گلهای لای دفتر پاره های شعرها و خاطراتم
خداحافظ بابا که هیچوقت نبودی
خداحافظ مامان که یک روز مابین مرگ و زندگیم مثل همیشه دلت را شکستم
خداحافظ آینه بی زنگار شاهد همه خنده ها و گریه هایم
خداحافظ اتاق همیشه در بسته به روی خودم و کوچه های کودکیم
خداحافظ کامپیوتر خوش قلبم که با بیرحمی جانشین کاغذ پاره ها و کتابهایم شدی
حداحافظ جوانی سرگردانم از شهری به شهری، از غربتی به غربتی
خداحافظ شیرازم، بارم را بسته ام، فردا میروم، یا پس فردا، این بار به تهران، برای همیشه، و نمیدانم این تویی که تنها میمانی یا ...
دوست دارم آخر این خطها بگویم دوستت دارم، نمیدانم به کی یا چی!
دوستت دارم!
اینطوری بهتر است...
دردا من جوانی را به سر کردم *** تنها از دیار خود سفر کردم
پ.ن:
هنوز در سفرم
خیال میکنم در آبهای جهان قایقی ست
و من، مسافر قایق، هزارها سال است
سرود زنده دریانوردی های کهن را
به گوش روزنه های فصول میخوانم
و پیش میرانم.....
۱ نظر:
سلام مهسا خانوم
نمیدونم به چه دلیل داری میای تهران
اما هیچوقت نمیشه از شهر بهار و شراب و نارنج و خیابونهای پردرخت خداحافظی کرد
یعنی حداقل من یکی نتونستم
ولی آنقدر زیبا نوشته بودی که تا آخر هفته که میخوام برم شیراز حوصلم سر میره
ارسال یک نظر