آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم * از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که این گونه غریبیم * شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم
نه تقصیر کسی نیست، من دیوانه شده ام، شاید هم دیوانه ام کرده اند؛ برادر وسطی شاید راست میگوید، امروز میگفت مثل دزدگیر اون ماشینها شدی که زیادی حساسش میکنند، بعد آدم از یک متریش که رد میشود صدایش در می آید! اینها یعنی اینکه مشکل از خودت است. خب میدانم، چیکار کنم؟ هر سازی زدند رقصیدم، حالا با آن به قول آناتما chemical dependency for sanity دارم زندگی میکنم، اسمش آمد باز حالم بد شد، مبارزه با خودم بسه، من تسلیمم، مثل گوسفندانی که پشت وانت روی هم میریزندشان و توی شهر این ور و آن ورشان میکنند، مگر کار دیگری میتوانند بکنند، مگر میتوانند تصمیم بگیرند که چیکار کنند، اصلن بمیرند یا نمیرند؟
زدم باز به سیم آخر، باز چمدان را برداشتم، چار تیکه لباس و کاغذ و کتاب ریختم توش و میخواستم بروم و بروم و بروم، از شهری به شهری، از غربتی به غربتی...
هیچ جا آرام و قرار ندارم، از هر جا که هستم میخواهم فرار کنم بروم یک جای دیگر، کاشکی کاشکی کاشکی همین امشب رفته بودم.
لباس هم پوشیدم، همه چیز آماده بود و من داشتم بلند بلند بلند زار میزدم! خنده دار است، تا همین چند ماه پیش چشمه اشکم خشکیده بود، حالا به اشاره انگشتی می آید، آن هم زار زار زار!
خنده دار است
خنده دار است، اما نمیدانم چرا نمیخندم.
نگذاشت، امیر نگذاشت، گفت بزار فردا برو.
اما هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم، چه دنیای رو به زوالی....
همه احساسم به من میگوید: بدبخت، بی عرضه، انگل! هیچ جا، جای تو نیست، هیچ چیز مال تو نیست، هیچ، هیچ، هیچ... چقــــــــدر تنهام، چه اندازه تنهایی من بزرگ است...
همشون همینو میگن، میگن این افکار اون کله پوک توئه، میگن اینطوری نیست؛ پس چرا من فکر میکنم هست؟!
خسته ام، هرجا هرجا که میرم، هیچکس نمیتونه شب بیداریها و روز خوابیها و مسخره بازیهای من رو تحمل کنه، همه خسته میشوند، هیشکی تحملم را ندارد، بیخود نگفتم گره گوار سامسا شده ام، بیخود نگفتم مسخ شده ام، بیخود نگفتم...
اگر ماه شب مهتاب نبود شاید دیگر ادامه نمیدادم، نمیدانم چیکار میکردم، اگر امروز نبود که زنگ بزنم و یک چیزی ازش بخواهم دیگه چیکار میتونستم بکنم، اگر، فقط اگر پشتم به او گرم نبود... تنها کسی که بدرقه ام میکند و استقبالم میکند و یک شب مهتاب می آید تو خواب و مرا میبرد کوچه به کوچه، باغ انگوری باغ آلوچه، از ته زندون، با خودش بیرون، روی این دره رد میشه خندون، یه، شب، ماه .... چه خوب میشد اگر، فقط اگر این احساس انگل بودن را نداشتم... چه خوب میشد
اگر بعد 100 سال یهو الکی عاشق نشده بودم... باز به فنا رفته بودم، اگر، زبانم لال فقط اگر، عشق هم نداشتم، مثل آن روزهای ...
پوست کلفت شده ام، نمرده ام دیگر، و تازه "گریه" هم میتوانم بکنم! اگر، فقط اگر گریه نمیتوانستم بکنم دوباره... بی، چا، ره، میشدم.
من سنگ که نیستم فراموش کنم * آرام بایستم فراموش کنم
خندیدنمان میرود از یاد ولی * من با تو گریستم فراموش کنم؟!
تقصیر کسی نیست که این گونه غریبیم * شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم
نه تقصیر کسی نیست، من دیوانه شده ام، شاید هم دیوانه ام کرده اند؛ برادر وسطی شاید راست میگوید، امروز میگفت مثل دزدگیر اون ماشینها شدی که زیادی حساسش میکنند، بعد آدم از یک متریش که رد میشود صدایش در می آید! اینها یعنی اینکه مشکل از خودت است. خب میدانم، چیکار کنم؟ هر سازی زدند رقصیدم، حالا با آن به قول آناتما chemical dependency for sanity دارم زندگی میکنم، اسمش آمد باز حالم بد شد، مبارزه با خودم بسه، من تسلیمم، مثل گوسفندانی که پشت وانت روی هم میریزندشان و توی شهر این ور و آن ورشان میکنند، مگر کار دیگری میتوانند بکنند، مگر میتوانند تصمیم بگیرند که چیکار کنند، اصلن بمیرند یا نمیرند؟
زدم باز به سیم آخر، باز چمدان را برداشتم، چار تیکه لباس و کاغذ و کتاب ریختم توش و میخواستم بروم و بروم و بروم، از شهری به شهری، از غربتی به غربتی...
هیچ جا آرام و قرار ندارم، از هر جا که هستم میخواهم فرار کنم بروم یک جای دیگر، کاشکی کاشکی کاشکی همین امشب رفته بودم.
لباس هم پوشیدم، همه چیز آماده بود و من داشتم بلند بلند بلند زار میزدم! خنده دار است، تا همین چند ماه پیش چشمه اشکم خشکیده بود، حالا به اشاره انگشتی می آید، آن هم زار زار زار!
خنده دار است
خنده دار است، اما نمیدانم چرا نمیخندم.
نگذاشت، امیر نگذاشت، گفت بزار فردا برو.
اما هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم، چه دنیای رو به زوالی....
همه احساسم به من میگوید: بدبخت، بی عرضه، انگل! هیچ جا، جای تو نیست، هیچ چیز مال تو نیست، هیچ، هیچ، هیچ... چقــــــــدر تنهام، چه اندازه تنهایی من بزرگ است...
همشون همینو میگن، میگن این افکار اون کله پوک توئه، میگن اینطوری نیست؛ پس چرا من فکر میکنم هست؟!
خسته ام، هرجا هرجا که میرم، هیچکس نمیتونه شب بیداریها و روز خوابیها و مسخره بازیهای من رو تحمل کنه، همه خسته میشوند، هیشکی تحملم را ندارد، بیخود نگفتم گره گوار سامسا شده ام، بیخود نگفتم مسخ شده ام، بیخود نگفتم...
اگر ماه شب مهتاب نبود شاید دیگر ادامه نمیدادم، نمیدانم چیکار میکردم، اگر امروز نبود که زنگ بزنم و یک چیزی ازش بخواهم دیگه چیکار میتونستم بکنم، اگر، فقط اگر پشتم به او گرم نبود... تنها کسی که بدرقه ام میکند و استقبالم میکند و یک شب مهتاب می آید تو خواب و مرا میبرد کوچه به کوچه، باغ انگوری باغ آلوچه، از ته زندون، با خودش بیرون، روی این دره رد میشه خندون، یه، شب، ماه .... چه خوب میشد اگر، فقط اگر این احساس انگل بودن را نداشتم... چه خوب میشد
اگر بعد 100 سال یهو الکی عاشق نشده بودم... باز به فنا رفته بودم، اگر، زبانم لال فقط اگر، عشق هم نداشتم، مثل آن روزهای ...
پوست کلفت شده ام، نمرده ام دیگر، و تازه "گریه" هم میتوانم بکنم! اگر، فقط اگر گریه نمیتوانستم بکنم دوباره... بی، چا، ره، میشدم.
من سنگ که نیستم فراموش کنم * آرام بایستم فراموش کنم
خندیدنمان میرود از یاد ولی * من با تو گریستم فراموش کنم؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر